نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
چو شقایق از دل سنگ بر آر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیو سار بشکن
سر آن ندارد امشب که بر آید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودنست بودن
به ترنمی،دژ وحشت این دیار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ ، سپه تتار بشکن.
"محمد رضا شفیعی کدکنی"
فریاد